گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
سخنی كه به ابوطالب نيرو داد



رسول اكرم ، بدون آنكه اهميتی به پيشامدها بدهد با سرسختی عجيبی ، در
مقابل قريش مقاومت می‏كرد ، و راه خويش را به سوی هدفهايی كه داشت طی‏
می‏كرد . از تحقير و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت‏پرستان و نسبت‏
گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمی‏كرد . اكابر قريش به‏
تنگ آمدند ، مطلب را با ابوطالب در ميان گذاشتند و از او خواهش كردند
يا شخصا جلو برادرزاده‏اش را بگيرد ، يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از
جلو او بيرون آيند . ابوطالب بازبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد
، تا كار تدريجا بالا گرفت ، و برای قريشيان ديگر قابل
تحمل نبود . در هر خانه‏ای سخن از محمد " ص " بود ، و هر دو نفر كه به‏
هم می‏رسيدند ، بانگرانی و ناراحتی ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه‏
و كنار يكی يكی و يا گروه گروه به پيروان او ملحق می‏شوند ذكر می‏كردند .
جای معطلی نبود . همه متفق القول شدند كه هر طور هست بايد اين غائله‏
كوتاه شود . تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند
، و اين مرتبه جديتر و مصممتر با او سخن بگويند .
رؤسا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند : " ما از تو خواهش‏
كرديم كه جلو برادرزاده‏ات را بگيری و نگرفتی ، ما به خاطر پير مردی و
احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ،
ولی ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهای ما
بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد . اين دفعه برای اتمام‏
حجت آمده‏ايم ، اگر جلو برادرزاده‏ات را نگيری ما ديگر بيش از اين‏
رعايت احترام و پيرمردی تو را نمی‏كنيم ، و با تو و او هر دو وارد جنگ‏
می‏شويم تا يك طرف از پا درآيد " .
اين اولتيماتوم صريح ، ابوطالب را بسی ناراحت كرد . هيچ وقت تا آن‏
روز همچو سخنان درشتی از قريش نشنيده بود . معلوم بود كه ابوطالب تاب‏
مقاومت و مبارزه با قريش را ندارد . و اگر بنا شود كار به جای خطرناك‏
بكشد ، خودش و برادرزاده‏اش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد .
اين بود كه كسی نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت‏
و گفت : " حالا كه كار به اينجا كشيده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در
خطر هستيم " .
رسول اكرم احساس كرد اولتيماتوم قريش در ابوطالب تأثير كرده ، در
جواب ابوطالب جمله‏ای گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابوطالب برد ،
فرمود :
" عموجان ! همين قدر بگويم كه ، اگر خورشيد را در دست راست من و ماه‏
را در دست چپ من بگذارند ، كه دست از دعوت و فعاليت خود بردارم هرگز
برنخواهم داشت ، تا خداوند
دين خود را آشكار كند ، يا آنكه خودم جان بر سر اين كار بگذارم " .
اينجمله را گفت و اشكهايش ريخت ، و از پيش ابوطالب حركت كرد .
چند قدمی بيشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت . ابوطالب گفت :
" حالا كه اين طور است ، پس هرطور كه خودت می‏دانی عمل كن ، به خدا قسم‏
تا آخرين نفس از تو دفاع خواهم كرد